۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

داستان هاي كوتاه 5





                داستان هاي كوتاه  5




قضا
هدهدی در صحرا می پرید. کودکی را دید که دانه زیر خاک پنهان می کند. گفت: چه     می کنی. گفت: می خواهم هدهد شکار کنم. هدهد خندید و از سر غرور رفت و بر درختی نشست. ساعتی گذشت و فراموش کرد و بهر برداشتن همان دانه در دام افتاد. کودک بیامد و گفت: نخندیدی که نمی توانی مرا گرفت!؟ هدهد گفت: آری این همان است که فرمودند قضا چشم را می بندد.
نور معرفت
عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی بکردی. صاحب دلی بشنید و گفت:
اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی، بسیار از این فاضل تر بودی.
اندرون از طعام خالی دار، تا در او نور معرفت بینی
تهی از حکمتی به علتِ آن، که پُری از طعام تا بینی










آرامش

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلوها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان در آسمان، قطرات شبنم بر گلبرگهای گل سرخ و ...
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد و سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. اولی، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید و اگر دقیق نگاه میکردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار و قله ها تیز و دندانه ای بودند. آسمان بالای کوه ها بطور بیرحمانه ای تاریک بود و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود و ...
این تابلو با تابلوهای دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخرهای شوم، جوجه پرنده ای را می دید. آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان، جوجه گنجشکی، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است. بعد توضیح داد:
آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا و بی مشکل و سختی یافت می شود.




فرزند خوانده
شاگردان سال اول دبستان یک کلاس، درباره عکس خانواده‌اي بحث مي‌کردند. در عکس پسر کوچکي با رنگ مويی متفاوت با ساير اعضاي خانواده داشت. يکي از بچه‌ها اظهار کرد که او فرزند خوانده است و دختر کوچکي بنام
نسيم گفت: من درباره فرزند خواندگي همه چيز را مي‌دانم چون خودم فرزندخوانده هستم. يكي ديگر از بچه‌ها پرسيد فرزندخواندگي يعني چه؟!
 نسيم گفت: يعني اينکه به جاي شکم در قلب مادرت رشد کني.

 نظر فراموش نشود

يا علي مدد


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر