۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

در راهروهاي دادگاه 3 23/11/89


                                          


در راهروهاي دادگاه     3

سرنوشت غمبار ناهيد
دو زوج جوان سر خود را پايين انداخته اند. هر دو در تفكري عميق فرو رفته اند. هيچ كس همراه آنها نيامده است. زن را مي شناسم. از دوستان دوران دانشگاهم است. مي گويم : ناهيد اينجا چه مي كني ؟
همديگر را در آغوش مي گيريم. بوي سيگار را از لباسش  فوران مي كند.
مي گويد : داستانش طولاني است.
دستم را مي گيرد و با هم از محوطه ي دادگاه خارج و به حياط مي رويم. در فضاي سبز  و روي يك صندلي مي نشينيم.
سكوت مدتي بين ما حاكم مي شود. مي توانم حدس بزنم كه براي چه چيزي آمده است،  ولي نمي خواهم او را ناراحت كنم.
 ياد دوران دانشگاه مي افتم. سر به هوايي او ، حضور در پارتي ها و ... بيشتر مواقع نصيحتش مي كردم كه ناهيد سنگين باش و در اين پارتي ها شركت نكن و عاقبت خوبي ندارد. ولي او مي گفت : مگر آدم چند سال زنده است. بايد در زندگي شاد بود و از آن استفاده نمود. چند وقت بعد در يك پارتي او و تعدادي از پسر ها را گرفتند و كارش به زندان كشيد و ديگر به دانشگاه نيامد...
با صدايي دو رگه كه توام با اشك است مي گويد : اشتباه زيادي كردم. موقعيت هاي خوب زندگيم را از دست دادم. به حرفهايت گوش ندادم.
سرش را روي پايم مي گذارد . احساس مي كنم بچه ي كوچكي شده است ، دلم بدجوري برايش مي سوزد و با خود مي گويم: كاش با زور و يا اطلاع دادن به خانواده اش مانع از گرفتاري بيشتر او مي شدم...
ناهيد مي گويد : بعد از دستگيري شش ماه را در زندان گذراندم. در زندان بيشتر زنان خلافكاران حرفه اي بودند. يكي از آنان به نام اشرف كه زودتر از من از زندان آزاد شد ، آدرس خانه اش را به من داد و از من خواست هر وقت دوست دارم ، سري به او بزنم. شش ماه گذشت و زمان آزاديم رسيد. از زندان آزاد شدم و از اينكه از زندان آزاد شده ام ، احساس وحشت كردم . يك مرتبه يادم افتادكه حالا كجا بروم؟ آيا خانواده من را  مي پذيرند؟
مدتي با خود كلنجار رفتم.ولي راه ديگري ندارم . به طرف خانه مي روم. هر چه نزديك تر مي شوم ، بيشتر ترس برم مي دارد. به خانه مي رسم. پلاك ......  .    زنگ را مي زنم. مادرم در را باز مي كند. تا من را مي بيند شوكه مي شود.            مي گويد: ناهيد ، ناهيد... گريه را سر مي دهد. مي گويد : اين مزد من بود.
مي گويم: حالا گذشته است.
به داخل خانه مي رويم. پدرم از دورفرياد مي زند. كجا سرت را انداخته اي و     مي آيي؟
مي گويم : پدر اشتباه كردم. مي خوام جبران كنم. فقط من را ببخش.
خودم را روي پاهايش مي اندازم. مادرم هم التماس مي كند كه احمد آقا اين دفعه او را ببخش.
يه مرتبه لگدي با كفش توي دهنم مي خورد و خون فواره مي زند. به آن طرف پرت مي شوم. لگد هاي بعدي پشت سر هم  ، همه جاي بدنم را مورد حمله قرار مي دهد.
چند لحظه ي بعد در جلوي خانه روي زمين افتاده ام.
پدر ادامه مي دهد.: براي آخرين بار مي گويم : ديگه در اين خانه پيدايت نشود. بي آبرو. بي حيثيت.
با حالي كه داشتم چند بار  خيابان هاي شهر را مي گردم.  هيچ جايي ندارم. در پارك  شهر نشستم. هر كس مي گذرد ،  بد جوري نگاهم مي كند. يه مرتبه ياد اشرف مي افتم. آدرس را در آوردم و به آنجا رفتم. از من استقبال خوبي كرد و من را به ازدواج پسرش كامران ، همين كه مي بيني در آورد و او هم پاي من را در مراكز فساد باز كرد. بعد ها فهميدم اشرف خانم  هم يك مركز فساد دارد و پسرش هم از من با زور جهت شهوتراني ديگران استفاده كرد و الآن هم زن هاي ديگري پيدا كرده و مي خواهد من را از زندگيش بيرون كند.
مي گويم : من خودم وكيل مي گيرم و ازت دفاع مي كنم..
مي گويد : دفاع چي. فكر مي كني اين زندگي است كه من دارم كه دنبال آن باشم...
از او دعوت مي كنم كه به خانه ام بيايد. آدرسم را مي گيرد و مي گويد: بعداً سر مي زنم.
به طرف خانه مي روم. تا سه روز هر چه انتظار كشيدم از او خبري نشد. وقتي از جلوي دكه ي مطبوعاتي مي گذشتم ، عكس ناهيد را  در صفحه ي اول آن ديدم.
نوشته بود: اين خانم ناشناس كه ظاهراً به قتل رسيده ، جسدش در  جوي آب پيدا شده ، از كساني كه اطلاعاتي از هويت او دارند مراتب را به كلانتري نارمك و تلفن : ................. اطلاع دهند.
در حالي كه حال خودم را ندارم گوشي موبايل را بر مي دارم و زنگ مي زنم
الو. كلانتري..من اطلاعاتي در مورد هويت آن خانمي كه عكسش را در روزنامه چاپ كرده ايد ،  دارم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر