۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

28 صفر


Go to fullsize image



28 صفر سالروز شهادت پيامبر اكرم (ص) و فرزند گراميش امام

حسن  مجتبي (ع) تسليت باد.

پرونده سلامتي 4



               

پرونده ي سلامتي 4      9/11/89

خوراكي هاي سالم در سبد خانواده :

 آويشن :
براي تقويت اعصاب ، افسردگي ، خستگي  و بي خوابي، كاهش فشار  و چربي خون، ضد ميكروب ، ضد قارچ ، ضد انگل ، ضد التهاب ، ضد احتقان ، ضد زخم هاي داخلي  ، ضد آلزايمر  ، ضد سرفه و خاصيت قابض دارد.
 
شنبيله :

 اين سبزي ارزش غذايي بالايي دارد وموجب كاهش قند و گلسترول خون ، افزايش شير مادر
تقويت قواي جنسي  مي شود  و خلط آور است. البته استفاده ي زياد از اين نوع سبزي مضر است و زنان بار دار نبايد از آن استفاده كنند.

سنبل طيب :
مصرف آن گاز معده را  از بين مي برد. ضد هيجان است. ميگرن را ازبين مي برد. دلهره ، تشويش و نگراني را كاهش مي دهد. جوشانده ي آن  درد معده را  برطرف مي كند. سكسكه ي مداوم را از بين مي برد. و ترشح ادرار را زياد مي كند....

چاي سبز :
چاي سبز باعث افزايش ادرار و اكسيداسيون در بدن مي شود. اين نوشيدني به تنهايي باعث لاغري   نمي شود .

كارهاي ممنوع بعد از غذا :
بسياري از ما ، عادات اشتباهي در مورد غذا خوردن داريم و نبايد بلافاصله بعد از غذا كارهايي را انجام دهيم ، زيرا براي ما ضرر زادي دارد . ازجمله :
-        سيگار نكشيد.
-        آب ننوشيد
-        ميوه نخوريد.
-        حمام نكنيد.
-        راه نرويد.
-        نخوابيد.
-        چاي ننوشيد.

 راههاي جلوگيري  از فرسايش دندان ها:
-مراجعات مكرر و حداقل دو بار در سال به دندانپزشك
- خودداري از خوردن شيريني و نوشيدني هاي قندي زياد و بلافاصله مسواك زدن.
- بعد از صبحانه و ناهار و شام مسواك زدن.
- استفاده از نخ دندان حدال در هر شب.
با اين چند كار ساده ، مي توانيم تا حدود زيادي ، از پوسيدگي دندان هاي خود جلوگيري نماييم.

سرما و مرگ پوست بدن :
هواي سرد ،  سرما و زمستان مي تواند مرگ پوست بدن را به دنبال داشته باشد ،شستشوي زياد و تماس بيش از حد پوست با  شامپو و صابون باعث خشكي پوست بدن مي گردد. براي جبران اين خشكي بهتر است:
-        بعد از هر بار استحمام از مواد نرم كننده و مرطوب كننده ي پوست استفاده كنيم.
-        بدن را با حوله ، كاملاً خشك كنيم.
-        براي حمام و شستشوي دست و صورت از آب ولرم استفاده كنيم.
-        در هواي سرد لباس مناسب بپوشيم  و  از دستكش استفاده كنيم..

چند راه حل ساده براي كم خوردن غذا :
-        از بشقاب هاي كوچك استفاده كنيم.
-        هنگام گوش دادن به صحبت ديگران ، غذا خوردن را متوقف كنيد.
-        قبل از سير شدن كامل ، دست از غذا خوردن بكشيم.
-        هنگام غذا پختن و يا هنگامي كه غذا پخته شد ، از  چشيدن مكرر آن خودداري كنيم.


نظر فراموش نشود
                               به اميد ديدار


داستان كوتله 3


Go to fullsize image                  
داستان هاي كوتاه  3
استجابت دعا
سعيد بن مسيب  گويد: سالى قحطى شد و مردم به طلب باران شدند.من نظر افكندم و ديدم غلامى سياه بالاى تپه اى بر آمد و از مردم جدا شد به دنبالش رفتم و ديدم لبهاى خود را حركت مى دهد، و هنوز دعاى او تمام نشده بود كه ابرى از آسمان ظاهر شد.غلام سياه چون نظرش بر آن ابر افتاد، حمد خدا را كرد و از آنجا حركت نمود و باران ما را فرو گرفت به حدى كه گمان كرديم ما را از بين خواهد برد.
من به دنبال آن غلام شدم ، ديدم خانه امام سجاد عليه السلام رفت . خدمت امام رسيدم و عرض كردم : در خانه شما غلام سياهى است ، منت بگذاريد اى مولاى من و به من بفروشيد. فرمود: اى سعيد چرا به تو نبخشم ؛ پس امر فرمود: بزرگ غلامان خود را كه هر غلامى كه در خانه است به من عرضه كند پس ايشان را جمع كرد، ولى آن غلام را در بين ايشان نديدم .گفتم : آن را كه من مى خواهم در بين ايشان نيست فرمود: ديگر باقى نمانده مگر فلان غلام ، پس امر فرمود: او را حاضر نمودند. چون حاضر شد ديدم او همان مقصود من است گفتم : مطلوب من همين است .امام فرمود: اى غلام ، سعيد مالك توست همراهش برو. غلام رو به من كرد و گفت : چه چيزى ترا سبب شد، كه مرا از مولايم جدا ساختى ؟
گفتم : به سبب آن چيزى كه از استجابت دعاى باران تو ديدم . غلام اين را شنيد دست ابتهال به درگاه حق بلند كرد و رو به آسمان نمود و گفت :اى پروردگار من ، رازى بود مابين تو و من ، الان كه آن را فاش كردى پس مرا بميران و به سوى خود ببر.پس امام عليه السلام و آن كسانى كه حضار بودند از حال غلام گريستند و من با حال گريان بيرون آمدم چون به منزل خويش رفتم رسول اما آمد و گفت اگر مى خواهى به جنازه صاحبت حاضر شوى بيا..!!با آن پيام آور برگشتم و ديدم آن غلام وفات كرد.


عبرت از مور :

امير تيمور گورگان در هر پيشامدى آن قدر ثبات قدم داشت كه هيچ مشكلى سد راه وى نمى شد. علت را از او خواهان شدند، گفت :وقتى از دشمن فرار كرده بودم و به ويرانه اى پناه بردم ، در عاقبت كار خويش ‍ فكر مى كردم ؛ ناگاه نظرم بر مورى ضعيف افتاد كه دانه غله اى از خود بزرگتر را برداشته و از ديوار بالا مى برد.چون دقيق نظر كردم و شمارش نمودم ديدم ، آن دانه شصت و هفت مرتبه بر زمين افتاد، و مورچه عاقبت آن دانه را بر سر ديوار برد. از ديدار اين كردار مورچه چنان قدرتى در من پديدار گشت كه هيچگاه آنرا فراموش ‍ نمى كنم .با خود گفتم : اى تيمور تو از مورى كمترى نيستى ، برخيز و درپى كار خود باش ، سپس برخاستم و همت گماشتم تا به اين پايه از سلطنت رسيدم .
تحصيل علم
سراج الدين سكاك از علماى اسلام بوده و در عصر خوارزمشاهيان مى زيسته و از مردم خوارزم بوده است سكاكى نخست مردى آهنگر بود. روزى صندوقچه اى بسيار كوچك و ظريف از آهن ساخت كه در ساختن آن رنج بسيار كشيد. آن را به رسم تحفه براى سلطان وقت آهن ساخت كه در ساختن آن رنج بسيار كشيد آن را به رسم تحفه براى سلطان وقت برد. سلطان و اطرافيان به دقت به صندوقچه تماشا كردند و او را تحسين نمودند.در آن وقت كه منتظر نتيجه بود مرد دانشمندى وارد شد و همه او را تعظيم كردند و دو زانو پيش روى وى نشستند. سكاكى تحت تاءثير قرار گرفت و گفت : او كيست ؟ گفتند: او يكى از علماء است .از كار خود متاءسف شد و پى تحصيل علم شتافت . سى سال از عمرشگذشته بود، كه به مدرسه رفت و به مدرس گفت : مى خواهم تحصيل علم كنم . مدرس گفت : با اين سن و سال فكر نمى كنم به جائى برسى ، بيهوده عمرت را تلف مكن .ولى او با اصرار مشغول تحصيل شد. اما به قدرى حافظه و استعدادش ‍ ضعيف بود كه استاد به او گفت : آن مساءله فقهى را حفظ كن . پوست سگ با دباغى پاك مى شود
 بارها آن را خواند و فردا در نزد استاد چنين گفت : سگ گفت : پوست استاد با دباغى پاك مى شود استاد و شاگردان همه خنديدند و او را به باد مسخره گرفتند.اما تا ده سال تحصيل علم نتيجه اى برايش نداشت و دلتنگ شد و رو به كوه و صحرا نهاد به جائى رسيد كه قطره هاى آب از بلندى بروى تخته سنگى مى چكيد و بر اثر ريزش مداوم خود، سوراخى در دل سنگ پديد آورده بود.مدتى با دقت نگاه كرد، سپس با خود گفت : دل تو از اين سنگ ، سخت تر نيست ، اگر استقامت داشته باشى سرانجام موفق خواهى شد. اين بگفت و به مدرسه بازگشت و از چهل سالگى با جديت و حوصله و صبر مشغول تحصيل شد تا به جائى رسيد كه دانشمندان عصر وى در علوم عربى و فنون ادبى با ديده اعجاب مى نگريستند.كتابى به نام مفتاح العلوم مشتمل بر دوازده علم از علوم عربى نوشت كه از شاهكارهاى بزرگ علمى و ادبى به شمار مى رود.
         نظر فراموش نشود
                                       به اميد ديدار









۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

داستان حميد


Go to fullsize image


داستان حميد
                         تقديم به معلمين اين سنگرداران بدون ادعاي تعليم و تربيت





حميد يكي ازدانش آموزان زرنگ و بسيار مؤدب مدرسه رضوان بود . من هم مديريت آن آموزشگاه را بر عهده داشتم.  محيط و جو مدرسه بسيار خوب بود. پرسنل مدرسه دلسوز بودندو با جديت كار مي كردند.
حميد در حقيقت بيشتر از تمام عوامل مدرسه كار مي كرد.  امور صبحگاه ، كتابخانه ، مسابقات و قرائت قرآن از اموري بود كه علاوه بر درس خواندن بر عهده او بود.او همچنين در دو سالي كه در دبيرستان درس مي خواند، نفر اول شوراي دانش آموزي مدرسه بود .از ديگران شنيده بودم كه وضعيت  مالي خوبي ندارند و از ظاهرش هم مشخص بود . من سعي مي كردم از لباس ها و كفش هايي كه از آموزش و پرورش براي دانش آموزان مستضعف  مي فرستادند ، او را بي نصيب نگذارم.
يك روز به مربي پرورشي مدرسه گفتم : امروز بعداز ظهر بيا به خانة حميد برويم و مقداري جنس كمك آنان كنيم . او هم  آمادگي خود را اعلام داشت .
غروب به درب خانة محمدي ، مربي پرورش مدرسه رفتم و باتفاق به طرف خانة آنها حركت كرديم .
طبق تحقيقاتي كه انجام داده بودم ، پدر حميد ، چندين سال قبل فوت نموده بود و آنها دچار فقر شديدي شده بودند و مادرش با رختشويي و كار در منازل مردم امور خانواده ، را مي گذراند.
همراه با اجناس خريداري شده وارد خانة آنها   مي شويم .از آنجا كه كسي به آنها سرنميزند،  بسيار خوشحال شدند و سر از پا نمي شناختند. اوضاع خانوادة آنان را از نزديك مي بينم و وضع مالي آنان از آنچه گفته شده ، بدتر به نظر مي آيد، گچ هاي ديوار حياط و اتاق ها ريخته شده ، از رنگ آميزي اتاق هاخبري نيست. تنها موكت زير پاي آنها از چند جا پاره شده است.
در روي موكت مي نشينم و سراغ مادرشان را مي گيرم . حميد درحالي كه بغض كرده است  مي گويد: آقا مدير ، ما هستيم و فقط همين مامان . او از صبح تا شب در خانة مردم كار مي كند و شب ها به خانه مي آيدو گاهي اوقات در خواب مي شنوم از درد پاهايش گريه   مي كند. گاهي با خود فكرمي كنم نكند، او را از دست بدهيم ، آخه ما جز او كسي را نداريم .
او را دلداري  مي دهم .
 مي گويم : اين حرف ها چيه كه  مي گويي . ما بايد متكي به خدا باشيم . تازه ما هم از دوستان شما هستيم يا ما راقبول نداريد؟
لبخند بر روي لبش مي شكفد و   مي گويد: اختيار داريد. ما نوكر شما هستيم.
من براي اينكه آنها را از آن جو غم انگيز خارج كنم،
 مي گويم : زماني كه من بچه بودم در روستايمان علي آباد، اكثر روز ها نان خوردن نداشتيم و ياد ندارم با شكم سير خوابيده باشم و در زلزله اي كه در آن سال ها صورت گرفت ، من پدر ، مادر ، برادر و خواهرانم را از دست دادم و عمويم من را بزرگ كرد ولي اكنون خدا را شاكرم كه به اينجا رسيدم،دنيا از اين مسائل زياد دارد، بالا و پايين دارد ولي با صبر و شكر گزاري فرج و گشايش صورت خواهد گرفت .
 گفتم : چند خواهر و برادر هستيد؟
گفت : ما چهار خواهر و دو برادر هستيم و من بزرگترين آنان هستم .
مي گويم : اقوامتان به شما سر مي زنند؟
مي گويد : آقا معلم دست روي دلم نگذار. من هيچكدام از اقواممان را     نمي شناسيم ! بعد از فوت پدرمان كسي به ما سرنزده است و تنها يك پدر بزرگ داشتيم كه هر هفته به ما سر مي زد و بسيار مهربان بود كه آنهم چند سال قبل فوت نمود.
او  با بغض ادامه مي دهد : مادرم چند باربه اقوام سر زده و چون احساس كرده كه آنها از اين موضوع خوشحال نيستند ، ديگربه خانة آنها سر نزده و آنان نيز به خانة ما نيامده اند.
او را دلداري مي دهم و مي گويم : در اين زمانه مشكلات خيلي زياد شده است . اكثر مردم اينچنين شده اند.
صحبتم را قطع مي كند و مي گويد: آقا مدير با عرض معذرت . ولي من فكر    نمي كنم تا اين حد كسي داشته باشيم .
در همين حين صداي باز شدن در شنيده مي شود . پيرزني با لب خندان وارد     مي شود و سلام و عليك گرمي با ما     مي كند .صورتش  چين و چروك برداشته وآثار زجر وسختي زندگي در آن نمايان است .
حميد ما را معرفي مي كند .
 مي گويد: زحمت كشيديد كه به اين كلبة محقر آمديد.
من هم از او به خاطر تربيت دانش آموزي مانند حميد كه يكي از دانش آموزان برتر مدرسه در همة زمينه ها است ، از او تشكر مي كنم
او هم  مي گويد : اين هم به خاطر زحمات ولطف شما است .
پس از نيم ساعت نشستن، خدا حافظي كرده و آنجا را ترك مي كنيم . در راه ، آقاي محمدي مي گويد : تعجب مي كنم، اين همه اسلام تأكيد روي رفت و آمد با فاميل نموده ولي چه انسان هايي در اين دنيا ، گير مي آيند. بي عاطفه و مغرور.
حرفش را تأييد مي كنم . او را به خانه شان مي رسانم و خودم از بازار يك كيلو شيريني مي گيرم و به خانه مي روم .
پس از صرف شام ،موضوع حميد و خانواده اش را با خانمم مطرح مي كنم.
او هم بسيار ناراحت مي شود.
 مي گويد : مقداري پول جمع كرده ام، آنها را برايشان ببر.
از او تشكر مي كنم و مي گويم: مقداري جنس امروز براي آنها برده ام و  پول ها را  هم آماده كن تا در زمان مناسب براي آنان ببرم .
شب تا نيمه ، بيدار هستم . به  مشكلات حميد و خانواده اش و نحوة كمك به آنان و رفع مشكلاتشان فكر مي كنم.
به پايان سال تحصيلي نزديك مي شويم. حميد، كماكان مانند سال قبل شاگرد ممتاز مدرسه است. پس از اعلام نتيجه ،
مراسمي جهت تجليل از دانش آموزان ممتاز مدرسه با حضور رياست محترم اداره آموزش و پرورش و با حضور خانوادة دانش آموزان برگزار مي كنيم . در اين مراسم رياست ادارة آموزش و پرورش شهرستان از همكاري خانواده ها در امور مدرسه تشكر مي كند و از دانش آموزان ممتاز و شاگرد اول تشكر        مي كند . سپس من هم طي سخناني از همكاري خانواده ها ، كمك به آموزشگاه تشكر مي كنم و از دانش آموز نمونه  حميد رزافشان در زمينة درسي و اخلاقي و پرورشي تشكر مي كنم . او را الگويي براي تمام دانش آموزان و پرسنل معرفي مي كنم . سپس هداياي دانش آموزان ممتاز را به آنان اهداء مي كنيم و با اين مراسم ، مدرسه هم براي تعطيلات تابستان تعطيل مي گردد .
با توجه به تعطيلات به مسافرت يك ماهه مي روم . سعي دارم به زادگاهم مسافرت  داشته باشم و با دوستان و آشنايان ديداري داشته باشم . هنگام رفتن، به آقاي محمدي مقداري پول     مي دهم و مي گويم به حميد سر بزن و اين پول ها را هم به آنان بده .
خستگي يك سال تحصيلي ، با اين مسافرت از تن من بيرون مي رود. با حضور در روستاي  زادگاهم، به مرور خاطرات دوران كودكي مي پردازم. جاي ، جاي آن ، خاطرات آن دوران را در ذهنم زنده مي كند . به سر قبر مادر و خواهرم مي روم . براي آن ها فاتحه مي فرستم.     
پس از مسافرت به خانه برمي گرديم. يك روز آقاي محمدي را مي بينم و سراغ حميد را مي گيرم .
مي گويد: والله چند باردرب خانه شان رفتم و كمك هاي شما را هم به آنان دادم ولي برادرش اظهار داشته كه سركار رفته و شبها تا نيمه شب بر      نمي گردد.
چند روز بعد، همراه با يك بسته سوهان و شيريني كه سوغات مسافرتم است به خانة حميد زرافشان مي روم و سوغات مسافرت را به آنها مي دهم.
 مادرش ضمن تشكر اظهار مي دارد به سر كار رفته و معمولاً  آخر شب به خانه مي آيد و صبح زود هم به سر كار مي رود
آدرس محل كار او را مي گيرم و مي گويم شايد او را  در آينده ببينم . در حال رفتن ، يك مرتبه به فكرم مي رسد ، سري به محل كار او بزنم . به طرف آدرس داده شده راه مي افتم .از دور حميد ، ديده مي شود ولي صاحب مغازه را كه مي بيينم، نگران مي شوم . او از سران بهائيت در شهرستان است . با خود فكر مي كنم ، چه كسي حميد را به طرف اين مغازه هدايت كرده است . از آنجا كه صاحب مغازه ، من را مي شناسد ، به طرف خانه مي روم .
چند بار ديگر هم سعي مي كنم،حميد را ببينم و براي او پيام هم مي گذارم ولي نمي آيد .
مهر ماه فرا مي رسد. فصل باز گشايي مدارس آغاز مي شود . دانش آموزان با شور و شوق به مدرسه مي آيند و پس از مراسمي به كلاس هاي درس مي روند.
يك هفته از آغاز سال تحصيلي مي گذرد كه سرو كلة حميد پيدا مي شود. از ديدن او خيلي خوشحال مي شوم و به او مي گويم : نكند يادت رفته است كه يك هفته از شروع كلاسها مي گذرد و درس ها شروع شده اند .
حميد علت آن را كار كردن مي داند . به او مي گويم : كار بي كار . اكنون فصل درس خواندن است . به معاون مدرسه مي گويم او را به طرف كلاسش هدايت كند .
حميد مقداري كناره گير شده است . در مراسمات صبحگاهي حضوري ندارد و مراسمات بدون او كيفيت لازم را ندارد. او را مي خواهم ، علت عدم حضورش در برگزاري مراسمات و بر نامه هاي پرورشي مدرسه را جويا مي شوم .
مي گويد: چون كار مي كنم ، ديگر وقت ندارم.
مي گويم : كار كردن تو چه ربطي به فعاليت در مدرسه دارد .
مي گويد : آقا مدير، دوست ندارم در مدرسه فعاليت كنم ! همين قدر هم كه تاكنون كار كرده ام ، اشتباه كرده ام . ولم مي كنيد ؟
يك مرتبه خشكم مي زند. انتظار چنين صحبت هايي را از حميد نداشتم.
حميد با بي اعتنايي از دفتر مدرسه خارج مي شود .
حدود يك ماه مي گذرد. معلمان از وضعيت درس و تكاليف حميد ناراضي هستند. حتي دبير زيست مي گويد : او را به كلاس راه نمي دهم .
آقاي محمدي مربي پرورشي را به اتاقم دعوت و از او  مي خواهم، بيشتر با حميد صحبت كند .
او مي گويد: زياد صحبت كرده ام ولي فكر مي كنم نتيجه اي نداشته باشد!
مي گويم : اين چه صحبتي است كه     مي كني . باشد خودم پيگيري مي كنم .
غروب به طرف خانة حميد مي روم ولي از ديدن داخل خانة آنها تعجب مي كنم. قالي نو ، رنگ آميزي اتاق ها و تلويزيون رنگي و ديگر وسايل باعث تعجبم        مي شود. سراغ حميد را مي گيرم . برادر كوچكتر  اومي گويد: وقتي به خانه       مي آيد ما همه خواب هستيم.
خدا حافظي مي كنم و به طرف محل كار حميد راه مي افتم . مي بينم  سوار ماشين آقاي«ا» كه از سران بهائيت است
مي شود .
به فكرم مي رسد كه نكند حميد جذب اين فرقه شده است .
 باز مي گويم : امكان ندارد . حميد و بهايي شدن.
به طرف خانه مي روم . حدود يك هفته از قضيه مي گذرد.
يكي از دانش آموزان ضمن مراجعه به مربي پرورشي اظهار مي دارد: حميد زرافشان تلاش دارد او را به بهائيت سوق دهد. حميد را مي خواهم . به او مي گويم كار مهمي باهات دارم. امشب خانه باش .
مي گويد : ساعت 9 بياييد .
ساعت 9 شب به خانه شان مي روم.    مي بينم در خانه است . پس از سلام و احوالپرسي در مورد حضورش در مغازه يك فرد بهائي سؤال مي كنم و از او     مي خواهم ديگر در آنجا كار نكند.
مي گويد : مگر بهائيان چه اشكالي دارند؟ از خيلي از مسلمانان كه من     مي شناسم بهتر هستند.
مي گويم : درست است كه بعضي از مسلمانان اشكالات اساسي دارند ، ولي اين شامل همه نمي شود . تازه بهائيان يك فرقه انحرافي در جهان اسلام هستند .اين فرقه را دولت هاي روس و انگليس براي ايجاداختلاف بين مسلمانان ايجاد كرده اند.
مي گويد: من اين صحبت ها را قبول ندارم . من خيلي از آنان را مي شناسم .
آنهاكمك هاي خوبي به من كرده اند، بطوري كه بسياري ازمشكلات مالي ما توسط آنان حل شده است!
مي گويم : آنها اين كمك ها را براي جذب تو به اين فرقه كرده اندو            مي خواهند تو با نقل اين كار آنان ، افراد را جذب اين  فرقه كني.
مي گويد : من نمي توانم بپذيرم. زماني كه من و خانواده ام نان شب نداشتيم و بعضي شب ها گرسنه مي خوابيديم و هر روز مي ديدم همسايگان چندين كيلو برنج اضافي خود را بيرون مي ريختند، چرا اين مسلمانان به ما كمك             نمي كردند؟ ولي بهائيان، وقتي متوجه شدند كه ما فقر شديدي داريم ، دور ما را گرفته اند و از ما حمايت كردند .
مي گويم : اين كاررا براي  سوء استفاده از تو انجام مي دهند . مي خواهند با اين كار تو را بخرند . ميداني محل اصلي اين فرقه در اسرائيل است  و افراد اين فرقه ساليان پول هاي زيادي براي اين رژيم نامشروع مي فرستند تا مردم مسلمان فلسطين را به شهادت برساند . مي داني قدرت هاي بزرگ از حاميان اين فرقه هستند و سعي در گسترش اين فرقه دارند...
بيش از نيم ساعت برايش از انحرافات اين فرقة ضاله مي گويم. احساس        مي كنم مقداري روي او تأثير گذاشته ام.
به ساعتم نگاه ميكنم . ساعت 12 شب است . با عجله خدا حافظي مي كنم و  مي روم . فردا صبح ابتدا به كتابخانة عمومي شهر مي روم و سه كتاب كه در مورد بهائيت و تاريخچة آن و اعترافات تعدادي از افراد جدا شده از اين فرقه است ، را به امانت مي گيرم و بعد به مدرسه مي روم .
به مدرسه وارد مي شوم. مي بينم حميد گوشة مدرسه ايستاده است. به طرفش مي روم . مي گويم: چرا به كلاس       نرفته اي؟
مي گويد : ورزش داريم و حوصله ندارم.
مي گويم : به كتابخانه بيا. باهات كار دارم.
به كتابخانه مي آيد.
 به او  مي گويم:چند كتاب برايت آورده ام . دوست دارم آنها را دقيقاً مطالعه كني.
مي گويد : باشدحتماً اين كار را خواهم كرد .
مقداري بيشتر درمورد انحرافات بهائيان از قبيل ادعاي پيامبري باب و بعداً توبة او و ادعاي جانشينان او صحبت مي كنم و مي گويم : طبق تصريح قرآن و ديگر كتاب هاي مقدس دين اسلام كامل ترين اديان جهان است و بعد از رسول اكرم «ص» پيامبري نخواهد آمد و رهبر بهائيان وقتي در آستانة اعدام قرار      مي گيرداز ادعايش، توبه كرد ولي بعداً با حمايت قدرت هاي بزرگ، عقايدش را دنبال كرد و مورد حمايت اين كشور ها خصوصاً انگليس قرار گرفت و بيت العدل آنها در اسرائيل مستقر گرديد.
بيشتر و بيشتر از عقايد منفي اين فرقة نامشروع مي گويم .
حميد ساكت است و چيزي نمي گويد!
مي گويم : كتاب ها را مطالعه كن و نظرات را برايم بگو .
خدا حافظي مي كند و مي رود . دو هفته مي گذرد . خبري از فعاليت هاي حميد نمي رسد .
يك روز نزديك ظهر به خانه مي رسم ، مي بينم همان فردي كه حميد نزد او كار مي كند از ماشين  پياده مي شود و به طرفم مي آيد.
مي گويد :آقاي ملايي، اين درست است كه يك بچه را پيدا كني و برايش ذهنيت ايجاد كني؟
من هم مي گويم : نه اين درست است كه ار فقر يك خانواده سوء استفاده كني واو را به طرف بهائيت سوق دهي.
مي گويد: به حضرت بهاء كه اين مسائل ذهنيت شما است.
مي گويم: ذهنيت نيست. من مي دانم هدف شما چيست؟
مي گويد: هدف ما !
مي گويم : شما بهترين دانش آموز را انتخاب كرده ايد و اورا گول زده ايد و  مي خواهيد با سوء استفاده از او ، ديگر دانش آموزان  را جذب  كنيد  ولي   من
نمي گذارم فرقة كثيفي كه افسار آن در دست انگليسي ها است در اين شهرريشه بدواند. اينجا شهري مذهبي است . ما افتخار مي كنيم كه خادم اهل بيت هستيم .
ترس برش مي دارد و با صداي شكسته مي گويد : اينطور نيست .
مي گويم: مانند كبك سرت را زير برف كرده اي و فكر مي كني ما از اعمال كثيفت مطلع نيستيم . از مشروب خواري، قمار بازي و سوء استفاده از زن ها و دختر هاي بهائي هم كيشت ، مطلع نيستيم!.
دست و پايش را گم مي كند و رنگش  مي پرد. مي گويد :مواظب خودت باش . من نمي توانم جلوي خشم هوادارانمان را از اين عمل بگيرم.
مي گويم : شما عرضة هيچ كاري را نداريد. برويد بچه ها را گول بزنيد!
با عصبانيت آنجا را ترك مي كند.
به خانه مي روم .بعد از صرف ناهار، عيال مي گويد: امروز عروسي دعوت هستيم .
حوصلة هيچ كاري را ندارم،
مي گويم: اگر مي شود ، خودتان برويد.
شروع به غر غر مي كند. هر وقت مراسمي است ،يا خسته هستي ، يا كار داري . اينهم شد زندگي!
واقعاً از غرشنيدن خسته هستم .        مي گويم : بابا سرم درد مي كند ، برايتان ماشين مي گيرم ، شما برويد، بعد من شب دنبالتان مي آيم .
ظاهراً راضي مي شود و مي رود و من به استراحت مي پردازم . غروب دنبال آنها مي روم .
امروز در محل دفتر مدرسه جلسة شوراي معلمين است . اكثر دبيران از بي نظمي ، عدم انجام تكاليف درسي و غيب هاي حميد زرافشان ناراضي هستند و دبير زيست شناسي مي گويد: ديگر حاضر به راه دادن او به كلاس نيست .
مي گويم : در رابطة با حميد مقداري تحمل كنيد ، درحال حل مشكل او هستيم.
همان روز دو دانش آموز به دفتر مدرسه مراجعه مي كنند و مي گويند : حميد آنها را به محفل بهائيان دعوت كرده است.
فرداي آن روز هم يك نفر ديگر را به بهائيت دعوت مي كند .
پدر يكي از دانش آموزان، به مدرسه    مي آيد و با عصبانيت مي گويد: ما بچه هايمان را براي تربيت به مدرسه          مي فرستيم ، نه براي اينكه او را ضد  دين بار بياورند .
او را دعوت به آرامش مي كنم و قول پيگيري موضوع را مي دهم .
به اتفاق مربي پرورشي مجدداً حميد را به كتابخانه دعوت مي كنم .
مي گويم: كتاب ها را مطالعه كردي ؟
مي گويد: نه !
مي گويم : چرا؟
مي گويد: وقت نكرده ام .
مي گويم : لااقل تا زمان مطالعة كتاب ها از دعوت بچه ها  به اين فرقه  ي ضاله خودداري كن.
مي گويد : اين را هم نمي توانم.
از مراجعة پدر يكي از دانش آموزان و اعتراض ديگر دانش آموزان برايش      مي گويم ولي مانند گذشته تأثيري     نمي بينم. به او مي گويم ، ناچارم موضوع را به اداره گزارش دهم .
مي گويد: هر كاري مي خواهي انجام بده
خداحافظي مي كند و مي رود .
شروع به نوشتن نامة محرمانه به ادارة آموزش و پرورش شهرستان مي كنم.
مسئول هستة مشاورة اداره فرداي آن روز تماس مي گيرد و مي گويد: حميد زرافشان را همراه والدينش به اداره بفرستيد.
در مورد وضعيت خانوادگي آنان توضيح كامل مي دهم .
فردا صبح به حميد مي گويم : بايد به اتفاق هم به اداره برويم .
مي گويد : خودم مي روم و نيازي  به آمدن شما نيست و از مدرسه خارج     مي شود.
آخر تايم مدرسه با هستة مشاوره، تماس مي گيرم كه حميد مراجعه كرده است يا خير؟
مسئول هسته مي گويد: تاكنون مراجعه نكرده است.
خدا حافظي مي كنم . شب به اتفاق خانمم ،  به منزل حميد مي رويم. مادرش ما را به داخل خانه دعوت مي كند. به داخل خانه مي روم .
پس ازمقداري صحبت هاي متفرقه ، سراغ حميد را مي گيرم .
مي گويد: هر شب تا ديروقت ، سر كار است.
مي گويم : وضعيت درسي حميد خيلي بد شده است.
با ناراحتي مي گويد: به او گفته ام كه در موقع مدرسه سر كار نرود ، ولي گوش     نمي دهد.
ادامه مي دهم ،مي داني حميداخيراً به بهائيت گرايش پيدا كرده است.
يك مرتبه با صداي بلند گريه را سر    مي دهد. اشك مانند باران از چشمهاي  پير زن بيچاره روان است. واقعاً دلم برايش مي سوزد .خانمم او را دعوت به آرامش   مي كند.
مادر حميد با گريه ادامه مي دهد :من با اين وضع  و بد بختي پول حلال به خانه آوردم ، چه آدم  نامردي او را به اين راه كشانده است .
مي گويم : حميد در سني است كه بايد تحت نظر باشد. دشمنان از كوچك ترين  روزنه اي استفاده مي كنند تا افراد را به  انحراف بكشاند.از او مي خواهم مراقبت بيشتري بكند و سعي كند از برخورد تند خودداري كند . پس از خدا حافظي آنجا را ترك و به خانه مي رو يم .
حميد ديگر مدرسه نيامد و علي رغم پيام هايي كه در مورد تماس با من برايش گذاشتم ، باز هم مراجعه نكرد .
 اكنون حدود سه هفته از ترك تحصيل او مي گذرد . تصميم مي گيرم هر جوري شده او را ملاقات كنم .
 شب در مسير خانه اش مي ايستم . حدود ساعت 12 شب است كه مي بينم مي آيد. صدايش مي زنم . به طرفم      مي آيد. او را به داخل ماشين دعوت     مي كنم .داخل ماشين مي آيد .
مي گويم: اين همه پيغام و پسغام خوب نبود يك تماسي با ما بگيري .
سرش را پايين مي اندازد . احساس شرمساري مي كند.
مي گويم : چرا به مدرسه نمي آيي ؟
مي گويد : رويم نمي شود.
مي گويم : اگر تبليغ نكني اشكالي ندارد و فردا به مدرسه بيا.
مي گويد: آقا مدير، حرف هاي شما درست بود. احساس مي كنم از من  سوء استفاده كرده اند و مي بينم كه اكثر ان ها دور مشروب خوردن ، قمار بازي وصد ها كار كثيف ديگر هستند و در فساد غرق هستند . آنها از من خواسته اند كه حتماً به مدرسه بروم و براي آنها كار كنم و دانش آموزان ممتاز و زبده را جذب كنم . ضمناً من كتاب هايي را كه داده بوديد ، مطالعه كردم و انحرافات آنها را متوجه شدم و جوابي براي سئوالاتم ندارند و در جواب سؤالات و شبهاتم با تندي از من مي خواهند سكوت كنم . وقتي مقايسه مي كنم دين اسلام را با  بهائيت مي بينم فاصله از زمين تا آسمان است . مي بينم هيچ ديني كساني مانند حضرت علي «ع» و آن مردانگي ها وكمك به  افراد ضعيف  وحضرت فاطمه«س» ، زينب كبري «س» ، امام حسين و امام حسن «ع» و بقية امامان ندارد و  گريه را سر مي دهد.
 اشك هايش سرازير است و من لبخند روي لب كه خدا چه زود و چه خوب او را تغيير داد . چيزي نمي گويم تا بيشتر تخليه شود .
 ادامه مي دهد :  كدام دين افرادي مانند سلمان فارسي ، عمار ياسر، مقداد و مالك اشتر مي تواند تربيت كند . هر چه نگاه مي كنم يك شخصيت درست و حسابي  در تاريخ اين فرقه مشاهده    نمي كنم.
مي گويم: من ديشب در نماز به خدا گفتم :   خدايا  از   تو     هيچ          چيز           
 نمي خواهم . فقط  هدايت حميد و ريختن آبروي سران اين فرقة ضاله و گمراه .
به حميد مي گويم : فرداصبح بايد به مدرسه بيايي.
مي گويد : نمي توانم .
مي گويم : نمي تواني !
مي گويد : نه .
مي گويم : چرا ؟
مي گويد : با چه رويي !
مي گويم : بچه ها و معلمان نگران تو هستند و هر روز سراغ شما را مي گيرند.
مي گويد : بعد از چند ماه ، چگونه درس هايم را بخوانم . خيلي عقب افتاده ام .
مي گويم : آن با من . اولاً سي دي هاي آموزش كلية درس ها براي مدرسه رسيده است . ثانياً هر درسي كه احساس مي كني ، نياز به كلاس فوق العاده داري، من برايت كلاس مي گذارم .
خوشحال مي شود . به ساعتم نگاه       مي كنم ،.ساعت 2 نيمه شب است .      مي گويم: بدبخت شدم . مطمئنم ، خانمم ديگر من را راه نخواهد داد.
حميد با خنده خداحافظي مي كند با خنده مي گويم: فردا ساعت 7 صبح در مدرسه.
فردا كمي دير از خواب بيدار      مي شوم  به مدرسه كه مي رسم ، مي بينم ، حميد در كنجي تنها نشسته است . صدايش مي زنم . او را به سر كلاس درس مي برم و از دبيران مي خواهم بيشتر با او كار كنند. همچنين سي دي هاي آموزش دروس را هم در اختيار او مي گذارم . حميد كم كم به جبران دروس خود      مي پردازد. بعد از يك ماه خود را به جايگاه قبلش مي رساند و باز دانش آموز ممتاز مدرسه  مي شود. ضمناً كلية مراسمات صبحگاهي را هم اجرا مي كند.
 يك شب صداي  زنگ خانه را مي شنوم. در را باز مي كنم ، مي بينم حميد است .
وضع او را آشفته مي بينم .
مي گويم : چه شده است؟
مي گويد : فردي كه در مغازه اش شب وروز كار مي كردم ، دنبالم فرستاده كه اگر پول هايي كه به من داده اند ، ندهم من را به دادگاه مي فرستد!
مي گويم: مگر آن پول در قبال كارت نبود ؟
مي گويد : چرا. ولي هنگام دادن پول رسيد هايي از من مي گرفت كه سفيد بودند و اكنون  اظهار مي داردكه آنها را قرض داده است .
مي گويم: نگران نباش . فردا آنرا حل     مي كنم.
فردا به مغازه آقاي «ا» مي روم و          مي گويم: حميد ، چند ماه نزد شما كار كرده است ، حالا او را بدهكار كرده ايد؟
مي گويد: طبق اين رسيد ها من دو ميليون تومان به او قرض داده ام . اگر تا فردا آنها را ندهد ، از او شكايت  مي كنم. صدايش را بلند مي كند به گونه اي كه ديگر مردم هم بشنوند. ادامة بحث را بي فايده مي بينم. بدون خدا حافظي آنجا را ترك مي كنم. در راه با خود  فكر مي كنم چه كار  كنم؟ خودم كه چنين پولي ندارم، يك مرتبه ياد حاج مرتضي ايماني از خيرين شهر مي افتم . كمك هاي او به مردم و حل مشكلات آنها زبانزد خاص و عام است . نزد او مي روم و موضوع حميد را با اودر ميان مي گذارم با خوشحالي  قبول مي كند ومبلغ پول را به من  مي دهد.
مي گويم: ان شاء الله جبران مي كنم .     مي گويد : دوست ندارم حرفش را جايي بزنيد وهيچ جا هم اسم من مطرح نشود .
از او خدا حافظي مي كنم . در راه با خودم فكر مي كنم ، تفاوت انسان ها چقدر زياد است . عده اي براي مردم مشكل درست ميكنند و يا حق مردم را مي خورند و عده اي چقدر مشكلات مردم را حل مي كنند!
به درب مغازة آقاي « ا » مي روم . پول ها را به او مي دهم. به او مي گويم : اگر يكبارديگر كسي را  به درخانة حميد بفرستي يا برايش ايجاد مزاحمت كني ، برايت بد مي شود.
نيش هايش بازمي شود و مي گويد: نه چيكارش دارم . هدف من رسيدن به پول هايم بود كه آنها را گرفتم . من چند شب به خاطر اين پول ها خواب آشفته         مي ديدم .
 مي گويم در اين دنياي بزرگ چه انسان هايي هستند . عده اي پول پرست مانند تو كه پول به جانشان بسته است و عده اي كه حاضرند تمام هستي خود را در راه خدا بدهند.  به ساعت نگاه مي كنم . ساعت 1 بعد از ظهر است.
با خود مي گويم: مدرسه تعطيل شده است . به طرف خانه مان مي روم .
حميد را مي بينم كه در كوچه نشسته است . مي گويم:  در اين وقت ظهر اينجا چه مي كني ؟
مي گويد: از نگراني نتوانستم به خانه بروم .
گفتم : مشكلت حل شد و اين هم رسيد هايي كه دا ده بودي.
انگار مي خواست پر در بياورد. با خوشحالي به طرفم امد و خم شد تا دستم را ببوسد ، مانع شدم0
 گفتم : دوست ندارم ازاين كار ها كني . من وظيفه ام را انجام دادم . تازه پولش را هم يك آقاي ديگري داده است . سوار دوچرخه اش  مي شود و خندان و به طرف خانه حركت مي كند .
من هم وارد خانه شدم .ديدم خانم عصبي است . چيزي نگفتم .
گفت : مدتي است كه هر وقت دلت خواست مي آيي و مي روي ؟
مي گويم: كي جرأت اين كار را دارد.
مي گويد : اين چه وقت آمدن است؟
مي گويم : خبر خوبي برايت دارم . جريان حميد و بدهيش را برايش توضيح مي دهم .
مي گويد : خدا را شكر. پس ديگر مشكلش حل شده است؟
مي گويم : بله .
مي گويد: اين به اين معنا است كه ديگر منظم به خانه مي آيي؟
مي گويم: آره .
مي گويد : مي بينيم . تازه امروز قرار بود به ميهماني برويم . زود ناهارت را بخور تا حر كت كنيم.من هم ناهارم را مي خورم. مي گويم پنج دقيقه استراحت كنم و بعد برويم . مي گويد : همين حالاهم دير شده است. بنابراين حركت مي كنيم.
 چند روز بعد يك روز كه در حال عبور از خيابان  هستم ، حميد را مي بينم كه در كنار محسن كه از خانوادة مشهور بهائيان شهر هستند ، نشسته است. ماشين را نگه مي دارم وبه طرف آنان    مي روم .
مي گويم: چه خبر است كه خلوت      كرده ايد؟
حميد توضيح مي دهد: محسن از دوستان من است كه ...
مي گويم: او را مي شناسم . از دانش آموزان مدرسة ما بود كه متأسفانه ترك تحصيل كرد.
محسن سرش را پايين مي اندازد.
حميد مي گويد: آن وقت كه براي اولين بار در محفل بهائيان شركت كردم،  محسن از من خواست كه از اين فرقه دوري كنم. او كاملاً از انحرافات آنان مطلع است.
مي گويم : محسن بيشتر برايم بگو ؟
مي گويد : آقا من پدر و جدمان بهايي هستند ولي از سال ها قبل متوجه     شده ام كه بهائيت حرفي براي گفتن ندارد ويك بار هم كه از پدرم سؤالاتي پرسيدم ، با تندي با من برخورد كردند و هيچ  پاسخي براي سؤالاتم نداشتند ولي  وقتي از حاج آقا سليماني امام جماعت مسجد سؤالاتي كردم هم در مورد بهائيت و اسلام تمام سؤالاتم را جواب دادند.
 محسن ادامه داد: من به وابستگي اين فرقه يقين دارم ولي راهي ندارم . اگر حرفي بزنم، خانواده و اقوام ، من را طرد مي كنند. آن وقت كجا بروم و كجا بخوابم! او ادامه مي دهد : من از تمام انحرافات و سوء استفادة آنها مطلع هستم.او از تجاوز يكي از بزرگان بهائيت به خواهرش كه براي پاسخ به  سؤالاتش  نزد او رفته  بود ، صحبت كرد و اشك از چشمانش سرازير شد.
گفتم : چرا شكايت نمي كنيد؟
گفت : ما را تهديد كرده اند . همچنين پول زيادي به پدرم داه اند و او هم از ما خواسته است به خاطر حفظ فرقه سكوت كنيم!او ادامه داد: خواهرم وضعيت روحي و رواني بدي دارد. او مي گويد من در آينده از آنها انتقام خواهم گرفت...
او را دلداري مي دهم . مي گويم : راه خوبي را را در پيش گرفته اي و اگر زماني هم تو را طرد كردند ، به من مراجعه كن. مطمئن باش، تنهايت نمي گذارم.
زمان امتحانات پايان سال رسيده است . دانش آموزان با شور و حال زايد الوصفي مشغول درس خواندن هستند .
زمان اعلام نتيجه مي رسد و مشغول اعلام نتايج امتحانات هستيم . تلفن زنگ         مي خورد. حاج مرتضي ايماني  است .
مي گويد: من نيت كرده ام براي باقيات صالحات، مبلغ پنج ميليون تومان بدهم كه دانش اموزان ممتاز را به زيارت آقا امام رضا «ع» ببريد. با خوشحالي از او تشكر مي كنم .
بعد از تهية تداركات سفر ، دو اتوبوس همراه با دانش آموزان به طرف مشهد حركت مي كنيم.
هر چه به مشهد نزديك مي شويم ، شور و حال بچه ها بيشتر مي شود.
در اتوبوس به ياد حديثي از امام رضا     مي افتم . دانش آ اموزان را به سكوت دعوت مي كنم و حديث را مي خوانم :


قال رضا «ع» :
لا يستكمل عبد حقيقه الايمان، حتي تكون فيه خصال ثلاث.التقيه في الدين و حسن التقدير في المعيشه و الصبر.
  (هيچ بنده اي ، حقيقت ايمانش را كامل نمي كند مگر اين كه در او سه خصلت باشد . دين شناسي ، تدبير نيكو در زندگي و شكيبايي در مصيبت ها و بلا ها . )
«بحار الانوار . ج 78 ص 339 »
صداي صلوات بچه ها بلند مي شود.
قربون كبوتراي حرمت ...

مردادماه 84




 Go to fullsize image