۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

داستان خواستگاري 1







خواستگاري

زنگ خانه را مي زنم. صداي خواهرم مي آيد : كيه؟
مي گويم : من هستم.
در باز مي شود. به داخل مي روم. عمو وزن عمو هم نشسته اند. سلام مي كنم.
جواب سلامم را همه با هم مي دهند. پس از شستن صورتم ، روي سفره             مي نشينم.
 عمو داود كه بزرگ فاميل است ، مي گويد : خسته نباشي.
مي گويم : درمانده نباشي.
مي گويد: تو نه باصطلاح  بزرگ اين خانواده هستي. تو سرپرست اين خواهرات و مادرت هستي . تا كي مي خواهي مجرد باشي.آدم مجرد مرد نميباشد.
مي گويم : عمو دارم تحقيق مي كنم و تو فكرش هستم.
مي گويد: تو فكرش هستم ، هم شد كار. همين امروز حلش مي كنم.
مي گويم:  مگر مي شود. نديده و تحقيق نكرده برويم خواستگاري.
مي گويد: اين ها همه اش كشك است. همين زن عمويت را ، مگر من ديدم. بابام ديدش و من هم روي حرف بزرگان حرف نزدم. هر چند اخلاق هاي بدي هم دارد ، ولي ازش راضي هستم.
زن عمو با ناراحتي مي گويد: خاموش باش مردك الدنگ. اكنون كه اينجا آمدم فقط براي گل روي محمد آقا و مادرش بود. توآدم هستي كه كسي به خاطر تو جايي بيايد...
مي گويم : عجب تفاهمي!
زن عمو مي گويد:  براتون  بگم. من كه به جواب خواستگاري اين  آقا جواب مثبت دادم ، به دليل درخواست آقام بوده! ماندنم هم به دليل التماسهايش بوده...
عمو مي گويد:  بابا شوخي كردم. ما هميشه چاكر شما هستيم و خواهيم بود.
زن عمو مي گويد : باشد تا بعد.
مادرم پا در مياني مي كند و صورت زن عمو را مي بوسد.
عمو مي گويد: به هر حال . زن عزيزم‌، دختر خواهري دارد مثل ماه . چند ماه روي او كار شده تا پذيرفته با تو ازدواج كند.
مي گويم : من  اصلاً قصد ازدواج ندارم . آخه شما ها چطور جرات  كرده ايد ، بدون اينكه با من بگوييد ، با دختر مردم صحبت كنيد.
زن عمو غضبان مي غرد: يه تيكه ناخن دختر خواهرم ، تمام طايفه ي شما را مي ارزد..
ترس همه ي خانواده را گرفته بود.
 همه التماس مي كردند : عمو دستي به ريشش كشيد ، يعني قبول كن.
مادرم گفت : قربون پسر با معرفتم بروم. مطمئنم روي ما را زمين نمي اندازي...
با خودم گفتم : چنان حالي از همه بگيرم ، كه كيف كنيد!
برنامه ي خواستگاري را براي روز پنجشنبه تنظيم كردند.
اعصابم بد جوري خورد شده بود. به زمين و زمان بد مي گم. شب در خواب ديدم ، مراسم عروسيم برگزار شده و عروس بعد از مراسم  ، دستهايش را روي گلويم گذاشته و مي خواهد خفه ام كند. با سرو صدا از خواب مي پرم.
با خود مي گويم : اين ديگر چه بدبختي بود كه بر من نازل شد.
در اداره هم حالي ندارم. همه ش به رفتن براي خواستگاري فكر مي كنم. راه حلي به نظرم مي رسد. مقداري از ناراحتيم كم مي شود.
عصر پنج شنبه عمو و زن عمو مي آيند. مادرم هم دسته گل و بسته ي شيريني گرفته است. به طرف مقصد حركت مي كنيم.
به خانه ي عروس مي زنيم. عمويم زنگ خانه را به صدا در مي آورد.
 از آيفون صدا مي آيد :كيه؟
عمو : منم. براي كار خير آمده ام.
صداي باز شدن در چرتم را پاره مي كند!
به داخل خانه مي روم. خانه اي بزرگ است و مبلمان بسيار خوبي هم در آنجا به چشم مي خورد. پدر ، مادر ، خواهر و شش برادر عروس با خنده به ما خوشامد مي گويند.
بعد از تعارفات مي نشينيم.
عمو به تعريف از پدر خانواده مي پردازد و  مي گويد :كمتر كسي به خوشنامي خانواده ي شما وجود دارد!
پدرعروس هم پاسخ مي دهد : شما لطف داريد.
خلاصه كار به خواستگاري مي رسد. عمو مي گويد : هدف ما خواستگاري از دختر شماست. يعنياين دختر گلتلن را مي خواهيم به اين پس بدتر از خار ما بدهيد..
زن عمو قهقه اي مي زند. نيش همه باز مي شود. من هم از شرم سرم را پايين مي اندازم.
پدر عروس مي گويد: در خانه ي ما تصميم گيرنده خانم خانه است.
مادر عروس مي گويد : من موافق هستم ولي به شرط  ها و شروطه ها!
اولاً داماد بايد ماشين آخرين سيستم براي دخترم تهيه كند.
دوماً بهترين خانه ي ويلايي در نزدكي ما...
حرفش را مي برم و مي گويم : من نه ماشين دارم و نه خانه...
مادر عروس: نكنه دخترم را مي خواهي در غار ببري...
يكي از برادرهاي عروس مي گويد: اين توهين به طايفه ي ماست و يقه ام را مي گيرد و از زمين بلندم      مي كند و مي گويد : به ما توهين مي كني؟
نزديك خفه شدن هستم. صداي خر خر از گلويم بلند مي شود.
پدر عروس به زور پسرش را كنار مي زند و مي گويد : فعلاً آرام!
برادر عروس كه يقه ام را گرفته و نزديك بود خفه ام كند و اكنون مي فهمم اسمش اسي سگ كش است ،  مي گويد : توكه كسي نيستي. قبل از تو من اون قصابه را كشان كشان تا كوچه بردم ودر جوب فاضلاب انداختم و سبيل هايش را تاب مي دهد...
همه او را دعوت به نشستن مي كنند.
هنوز درد گلويم خوب نشده است. ترس برم مي دارد. تصميم مي گيرم  ديگر،  حرفي نزنم.
نذر دوازده امام (1)  مي كنم ومي گويم: يا ابوذر‌،اگر اين دفعه نجات پيدا كردم  ،ديگر هيچ گناهي      نمي كنم و اصلاً زن نمي خواهم. اصلاً زن براي چيم هست. الآن كه خيلي راحت هستم...
مادر عروس با صداي بلند ادامه مي دهد : يك دست سينه بند و يك جفت دست بند و ساعت طلا و 12 عدد النگوي طلا هم بايد برايش بگيري.
ضمنآً در طايفه ي ما رسم است ، هم وزن ، عروس بايد طلا  پشت قباله  زده  شود.
با بغض مي گويم: مگرعروس چقدر وزن دارد؟
ممد ديوانه برادر ديگر عروس مي غرد: مرتيكه مگرناموس نداري ،وزن دختر مردم را مي خواهي چيكار؟ يك مشت طرفم پرت  مي كند.
با وحشت مي گويم : آقا ممد معذرت مي خوام !
مي گويد: آخرين بارت باشد!
مي گويم : چشم !
ترجيح مي دهم سكوت كنم.
مادر عروس ادامه مي دهد. هم براي عروسي و هم براي عقد بايد مراسم جشن با غذا و شيرينيجات و در تالار داده شود.
دوميليون هم براي مخارج ديگر و دو ميليون هم براي شير بهاء
همه هورا مي كشند!
عمومي گويد : اين شروط  عادلانه است. آقا داماد قبول است ؟
مي گويم : چند روز بهم مهلت مي دهند در مورد آنها فكر كنم؟
هنوز جملاتم تمام نشده است كه دنيا دور سرم سياهي رفت. تا چشم باز كردم خودم را روي تخت بيمارستان ديدم.
مادر و خواهرانم گريه مي كردند كه بچه از دستم رفت.
با صداي آهسته مي گويم : چرا اينجا هستم؟
مادرم مي گويد: خدا پدر و مادر اين  ديو  بي شاخ و دم را  نيامرزد  كه  اين  بلا را سر شما آورد.
مي گويم : چي شد؟
مادرم مي گويد : توي عروسي سياه بي عقل برادر عروس بهت حمله كرد و بيهوش شدي ؟
مي گويم: چيزي يادم نمي آيد!
يك هفته بعد از بيمارستان مرخص مي شوم و با دست و پاي  شكسته ، و  با مرخصي   استعلاجي  در خانه مي روم!
با خود مي گويم : خدايا متشكرم كه اين دفعه را به خير گذراندي ، ولي ديگر  ازدواج نمي كنم...



توضيحات :
1- دوازده امام ، مكاني است كه مورد احترام تعدادي از اهالي مي باشد. اين مكان مورد تاييد اوقاف قرار نگرفته است و بر اساس خواب يكي از افراد بنا شده است.







هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر