داستان هاي كوتاه :1
عبدالله بن مسعود از اصحاب نزديك پيامبر صلى الله عليه و آله بود، و در مكتب آن حضرت شخصى غيور و وارسته به بار آمد.در زمان خلافت عثمان ، او بيمار و بسترى شد كه در همان بيمارى از دنيا رفت .خليفه به عيادت او رفت ، ديد اندوهگين است .پرسيد: از چه چيزى ناراحتى ؟ گفت : از گناهانم . خليفه گفت : چه ميل دارى تا برآورم ؟ گفت : مشتاق رحمت خدا هستم .سؤ ال كرد: اگر موافق باشى طبيبى بياورم .گفت : طبيب ، بيمارم كرده است .سؤ ال كرد: اگر مايل باشى دستور دهم ، عطائى از بيت المال برايت بياورند؟ گفت : آن روز كه نيازمند بودم ، چيزى به من ندادى ، امروز كه بى نياز هستم مى خواهى چيزى به من بدهى !خليفه گفت : اين عطا و بخشش ، براى دخترانت باشد.گفت : آنها نيز نيازى ندارند، چرا كه من به آنها سفارش كرده ام سوره واقعه را هر شب بخوانند؛ زيرا از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: كسى كه سوره واقعه را در هر شب بخواند هرگز دچار فقر نمى شود. |
يكى از مسلمانان صابر در بلاء عمران بود. او دچار بيمارى استسقاء بشد، هر چه مداوا كرد خوب نشد. سى سال روى شكم خوابيد و نمى توانست بلند شود يا بنشيند و يا بايستاد. در همان محل خوابش گودالى براى ادرار و مدفوع او حفر كرده بودند.روزى برادرش علاء براى عيادت او آمد، وقتى حال دلخراش او را ديد، گريه كرد.عمران به برادر گفت : چرا گريه مى كنى ؟ گفت : به خاطر اينكه مى بينم سالها در اين وضع رقت بار بسر مى برى !عمران گفت : گريه نكن و ناراحت مباش ، آنچه خدا بخواهد براى من محبوبتر از همه چيز است . دوست دارم تا زنده ام همانگونه باشم كه خدا مى خواهد مطلبى به تو مى گويم تا زنده هستم به كسى نگو و آن اين است : من با فرشتگان محشورم و آنها به من سلام مى كنند و من جواب سلام آنها را مى دهم و انس گرمى با آنها دارم . |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر