۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

داستان كوتاه 4

Go to fullsize imageGo to fullsize imageGo to fullsize image




داستان هاي كوتاه  4
برگرفته از داستان هاي ادب فارسي
دزد خوش شانس
آورده اند که بازرگانی بود مالدار و زنی داشت صاحب جمال و جوان که از شوهر گریران بود، چنانکه ساعتی در کنار او نزیستی.
تا شبی دزدی به خانه ایشان رفت. بازرگان در خواب بود. زن از دزد بترسید و پیش شوی رفت و او را محکم در بغل گرفت. شوی بیدار شد و گفت : این چه شفقت است و به کدام خدمت سزاوار این نعمت گشته ام؟
چون دزد را دید و سبب دانست، گفت: ای شیر مرد مبارک قدم! آنچه خواهی از مال بردار که حلالت کردم چون به یمن قدم تو این نعمت یافتم.
قدر محبت
پادشاه نیکو شیوه ای بود. روزی به یکی از چاکرانش میوه ای داد. آن غلام میوه را به شیرینی و ولع می خورد، گویی که از آن نیکوتر و خوشتر طعامی نیست. پادشاه چون آن گونه خوردن غلام را دید از آن میوه هوس کرد و گفت: نیم
ي از آن را نیز به من ده.چون شاه ذره ای از آن میوه چشید، از تلخی آن میوه ابروان درهم کشید و پرسید: این چنین میوه   ي تلخی را چگونه به این شیرینی خوردی؟
غلام پاسخ داد: ای شهریار من از دست تو تحفه بی شمار دیده ام و حال چون (چگونه) به یک تلخی برنجم و آن را باز پس دهم.؟
وفای به عهد
روزی محمود شاه از لشگر جدا و به لب دریایی رسید. کودکی را دید مشغول صید، سلامی کرد و در پیشش نشست. کودک را اندوهگین و دلخون و خسته جان بدید. علت غمزدگی را پرسید. کودک پاسخ داد: که در خانه هفت طفلیم با مادری بیمار که آنچه از دریا بدست آرم تنها قوت خانواده است. شاه گفت: می خواهی با تو در کار شریک شوم. کودک شادمان شد و هر دو تور را به دریا افکندند. از قضا صد ماهی صید شد. کودک گفت: ای شاه، طالعی بس بلند داری که اینچنین صیدی کردی. شاه سوار بر مرکب شد که برود، کودک پرسید: قسم خود را نمی بری؟ شاه پاسخ داد: سهم امروز من از برای تو، آنچه فردا صید افتد جمله سهم من.
کودک گفت: صید من فردا تو را خواهد بود. من آن را به کس نخواهم داد. روز دیگر شاه در ایوان بود که به یاد شریک دیروز افتاد و به دنبالش فرستاد و به رسم شریکی او را بر مسند نشاند. بوالفضولی گفت ای شاه این گدایی بیش نیست و شاه پاسخ داد: هرچه هست او شریک من است و من چون شراکتش را پذیرفتم ،  رد نتوانم کردش. این را گفت و همچون خود، او را سلطان کرد. کسی از کودک از جلاش پرسید که آن را از کجا آورده ؟ گفت:
شادی آمد و شیون گذشت
زانکه صاحبدلی بر من گذشت



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر