۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

داستان آخرين نگاه


              



آخرين نگاه


صداي زنگ خانه به صدا در مي آيد.
-     كيه.
-     ميهمان نمي خواهيد.
-     شما؟
-     زهرا من را نمي شناسي؟
-     صدايتان آشناست.
-     منم مهدي.
در را باز مي كنم. مهدي  برادرم است. صورتش را مي بوسم.
مي گويد: با با  ديگربس است. مي خوايد لوسم كنيد!
مي گويم : چه عجب ! يادت آمد كه خواهري هم داري؟
مي گويد : نگو ، من هميشه يادتان هستم ولي خوب راه دور است و كار ما هم زياد.
مي گويم : خوب تا من غذا درست مي كنم ، توهم از جبهه بگو. زن ها ي توي كوچه مي گويند : احتمال تمام شدن جنگ وجود دارد.
به آشپزخانه مي روم .
مهدي تو فكر رفته است. براي چند لحظه من هم مبهوت مي شوم. نمي دانم توي چه فكري است. شايد ...
گرد و خاك را روي موهايش مي بينم و چند تار موهايش هم سفيد شده است. غم سراسر وجودم را مي گيرد. مگر برادرم چند سال دارد كه موهايش سفيد شده است.
مي گويم : مهدي.
مي گويد : بله.
مي گويم : تا غذا را آماده مي كنم ، شما سري به حمام بزنيد، گرد و خاك تمام بدن شما را گرفته است.
مي گويد : چشم!
وقتي به حمام مي رود ، مي زنم زير گريه.
با خود مي گويم :  خدايا مهدي22 ساله چرا اينقدر شكسته شده است. چه چيزي برادرم را اينقدر ناراحت كرده است. ديگر جوانان هم سن او در دانشگاهها هستند ، اونوقت مهدي با اون معدل   بيست و شاگرد اوليش بايد در بيابان ها  باشد. باز شيطان را لعنت مي كنم و مي گويم : اگر مهدي و امثال او نروند ، پس چه كساني بايد از ما دفاع كنند.
غذا را حاضر مي كنم. مهدي هم از حمام مي آيد.
مي گويد : واقعاً سبك شدم.
غذا را جلويش مي گذارم و شروع به خوردن مي كند.
صداي زنگ  خانه دوباره بلند مي شود. در را باز مي كنم. شوهرم حسين است.
با مهدي رو بوسي مي كند.
پس از احوالپرسي  هر دو شروع به خوردن غذا مي كنند.
مي گويم : خوب مهدي از جنگ بگو.
مي گويد : از كدام قسمت جنگ بگويم. دست از غذا خوردن بر مي دارد.
مي گويم : ناراحتت كردم؟
مي گويد : شما نه.
مي گويم : پس چرا  غذا نمي خوري؟
مي گويد : ديگه بسم است،  سير شدم.
مجددا لحظاتي سكوت در اتاق حكمفرما مي شود و ادامه مي دهد. پدر و مادر و اسماعيل را ديدم و از آنها حلاليت طلبيدم ولي  وقت ندارم به شهرستان بروم و مهين را ببينم.
مي گويم : دفعه ي ديگر.
مي گويد : دفعه ي ديگري در كار نيست.
مي گويم: مسخره بازي در نيار.
مي گويد : جدي مي گويم. ديگه خسته شدم از اين نامردي ها. از اين  رذالت ها دلم مي گيرد.
مي گويم: مگر چه شده ؟
مي گويد: دو هفته قبل قصد عمليات در شيب نيسان را داشتيم. دو نفر ازنيروها قبل از حمله به طرف عراقي ها رفتند و خودشان را تسليم كردند  و عمليات را لو دادند و عراقي ها هم كشتار كردند و اكثر بچه ها را به شهادت رساندند. اين دو نفر از اعضاي سازمان مجاهدين خلق بودند كه خود را بعنوان تواب جا زده بودند و در حقيقت براي خيانت آمده بودند و نظام به آنان اعتماد كرد.
مي گويم : خدا ذليلشان كند. البته خدا كه آنها را ذليل كرده و  در خارج از كشور به گدايي افتاده اند...
مي گويد : بچه هاي نابي به شهادت رسيدند. كساني كه فكر نمي كنم نماز شبشان ترك شده باشد. آدماي بالايي بودند. خدا خوب گلهايي را انتخاب مي كند.
مي گويم : همه در مقابل  خواست خدا تسليميم.
مي گويد:   يكي از اين شهدا حمد الله بود كه پيكر او را براي تحويل به خانواده شان به روستايي دور افتاده برديم كه راه ماشين رو نداشتند. پدرش مي گفت : اگر حمدالله شهيد شد، من خودم به جاي او با شما به جبهه مي آيم.
به زور او را راضي كرديم كه در روستا بماند.
يكي ديگر از بچه ها ابراهيم بود كه تنها فرزند خانواده بود و پدرش چند سال پيش فوت كرده بود و مادر معلولي  دارد كه  ديگران از او نگهداري مي كنند.  يكي ديگر از شهدا يك هفته از ازدواجش گذشته بود .كاش من جاي اونها مي رفتم.
اشك مجالم نمي دهد و با گريه مي گويم: خدا نكند.
مي گويد : نه . اين حرف ها نيست. لياقت نداشتم.
مي گويم : به هر حال براي اداره ي جنگ لازم است افرادي باشند وگرنه صدام همه جا را مي گيرد و حتي تا تهران هم مي رود...
ساعت ديواري ساعت 12  شب را اعلام مي كند . ..
چند دقيقه بعد همه خواب مي رويم. ساعت 3 شب صداي ناله اي مي شنوم. آهسته لاي در را باز مي كنم.  حدسم درست است. صداي نماز شب مهدي است كه با سوز و گداز خاصي با خدا مناجات مي كند . در نماز زمزمه مي كرد :
خدايا من هم را به كاروان شهدا بپيوند. ديگه خسته شدم. دوست دارم به پيش دوستانم بروم. پيش اونايي كه هيچ وقت ادعايي نداشتند و  در گمنامي زندگي كردند ...
نميدانم كي خوابم برد و با صداي مهدي كه مي گفت : بابا آفتاب در آمد ،           نمي خواهيد نماز بخوانيد . نمازتان قضا شد .از خواب بلند مي شوم. راستش هميشه با آفتاب بيدار مي شوم و ياد ندارم نماز صبح را بموقع خوانده باشم.
 بعد از نماز چايي  درست مي كنم و بساط صبحانه را پهن مي كنم.
بعد از صبحانه مهدي  جهت خداحافظي آمد . گفت ك
آبجي ديگر ما را حلال كن.
صورتش را غرق بوسه مي كنم و مي گويم:  ان شاء الله  منتظرت هستم كه به سلامتي برگردي و  دوست دارم بچه ام دائيش را ببيند.
مي گويد : ان شاء الله به سلامتي به دنيا بيايد .
از هم جدا مي شويم .
من مبهوت از اين ديدار و خداحافظي.
تا سر خيابان سه بار برگشت و دست تكان داد و لبخند مي زد و من هم همين طور.
نمي دانم چرا دلم شور مي زند.
دو هفته طول كشيد تا از آن حال و هوا خارج شدم و زندگي معمولي را شروع كردم.
يك روز حسين شوهرم زود از مغازه به خانه  آمد. با تعجب گفتم : نكند گرسنه شده اي ؟
گفت : هم  ، ها  ، هم نه.
گفت : مهدي حرفش راست بود.
گفتم : چي شده؟
گفت مهدي و دو نفر از دوستانش در شناسايي از  منطقه ي عملياتي  رفته اند وخبري از اونها نشده .
مي گويم :  اين خبردروغ است.
مي گويد : نه . چند دقيقه پيش  بهزاد  نزدم آمد و ماجرا را گفت.
نمي دانم چه شد ،چشمام سياهي رفت  و چند لحظه بعد خودم را روي  تخت بيمارستان ديدم.
فرداي آن روز به خانه پدرم  در آغاجاري مي رويم . فضاي اين شهر از دور هويدا مي شود. بوي غم را از دور مي شود حس كرد.  چاههاي نفت در بيرون شهر  در حال فوران هستند و  با بيرون دادن دود سياه  ، نفت را براي كشورمان مي فرستند و فضايي را براي ساكنين به وجود مي آورند كه تنفس را مشكل مي كند. بوي گاز و سوختگي همه جا را فرا گرفته است .
به خانه مي رسيم . پارچه ي سياه كه درب خانه نصب شده ، همه چيز را بيان مي كند.  در انجا مي فهمم كه مهدي و چند نفر از دوستانش  براي شناسايي به خطوط جلوي جبهه مي روند ولي به داخل باطلاق ها فرو مي روند .
مادرم ، خواهرانم، همسايگان و اقوام همه در حال ناله هستند . ولي من مبهوت هستم كه خدايا شايد در آن نماز شبش ازت خواسته كه جسدش به شهر نيايد و در همان جبهه دفن بشود.
به ياد آخرين  خداحافظي  مهدي با لبخند زيبايش مي افتم و مي گويم :
خدايا چون خودش شهادت را مي خواست ، اين قرباني را از من قبول كن....






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر