۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

داستان ستون پنجم


Go to fullsize imageGo to fullsize image  Go to fullsize image




ستون پنجم :
نويسنده : مسيب احمديان

با خوشحالي ابلاغ ساعات تدريسم در مدرسه را از  مسئول آموزش اداره مي گيرم و با عجله به طرف خانه حركت مي كنم. انگار دارم پرواز مي كنم . بعد از چهار سال درس خواندن و خستگي هاي ناشي از  آن اكنون بايد با تدريس كارم را شروع كنم. در افكار خودم غوطه ور مي شوم كه از كجا و چگونه شروع كنم.
به خانه مي رسم. موضوع گرفتن ابلاغ مدرسه را به مادرم مي گويم. بسيار خوشحال   مي شود و براي موفقيتم دعا مي كند.
تلويزيون از آغاز تجاوزات رژيم بعث عراق مي گويد. صدام حمله ي خود را به بعضي از شهر هاي كشورمان آغاز كرده است .
 صداي توپ و خمپاره و بعضاً هواپيماهاي عراقي شنيده  مي شود...
هواي شهر بسيار لطيف است. نسيم خنكي از طرف شمال در حال وزيدن است و روح انسان را تازه مي كند. سوار موتورسيكلت مي شوم و به طرف محل خدمت مي روم. محل كارم دبيرستان« توحيد» درشهر اسلام آباد غرب است. وارد مدرسه مي شوم. دانش آموزان روي صف صبحگاه ايستاده اند. يكي از دانش آموزان  در حال قرائت آياتي از كلام الله مجيد است. به دفتر مدرسه مي روم و ابلاغم  را به مدير مدرسه نشان      مي دهم.
مدير مدرسه به من خير مقدم  مي گويد و برايم آرزوي موفقيت مي كند.  آقاي فتحي مدير مدرسه  من را به ديگر دبيران هم كه  سر و كله شان پيدا مي شود. پس از دقايقي دانش آموزان هم با صف به طرف كلاس حركت مي كنند.
معاون مدرسه به دفتر مي آيد و  مي گويد : كلاس ها آماده هستند.
آقاي فتحي مدير مدرسه مي گويد : آقاي جمشيدي معاون محترم چند لحظه اجازه بدهيد تا قبل از شروع مدرسه جلسه اي بگيريم  و موضوعات مهم را بيان كنم.
 جلسه برگزار مي گردد و مدير مدرسه ضمن معرفي دبيران جديد  خواسته هايش از دبيران  كه به موقع آمدن و بموقع رفتن است را بيان  مي كند و در پايان از همه             مي خواهد از انعكاس مسائل به بيرون از محيط كار و اداره خودداري شود و اضافه     مي كند: ما مي توانيم مسائل خودمان را  بهتر حل كنيم .
به كلاس  مي روم و در اولين روز درس  و مدرسه هر چه دارم  و ياد گرفته ام را بيان مي كنم.
يكي از دانش آموزان مي پرسد: آقا راست است كه مدرسه بزودي تعطيل  مي شود و كشور ما شكست مي خورد؟
مي گويم : اين حرف ها چيست كه مي گوييد! عراق كيست كه كشور ما را شكست بدهد.
يكي ديگر از دانش آموزان از آخر كلاس مي گويد : آقا معاون مدرسه امروز  سر صف صبحگاه اين موضوع را گفت .
مي گويم:  بچه ها مطمئن باشيد مردم قهرماني كه رژيم شاه را شكست دادند،  حريف نوكراني مانند صدام هم مي شوند.
زنگ تفريح زده مي شود و به دفتر مي روم.
هر روز بر دامنه ي حملات رژيم عراق و اعزام داوطلبان بسيجي به جبهه هاي جنگ افزوده مي شود.  همه روزه تعدادي از شهر ها هدف بمباران عراقي ها قرار مي گيرند  و عده اي از مردم بي گناه به  خاك و خون كشيده مي شوند .
من از فرصت استفاده مي كنم و در صف صبحگاه و كلاس از عاقبت متجاوزان صحبت مي كنم و به دانش  آموزان آگاهي لازم را مي دهم.
يك روز ، يكي از دانش آموزان به نام   حسين ده پهلواني  نزدم آمد و گفت : :  آقا بعد از تايم مدرسه باهاتون كار دارم.
مي گويم :  چرا همين حالا نمي گويي؟
مي گويد : بيرون مدرسه بهتر است.
بعد از تايم قبل از رفتن به خانه حسين را مي بينم كه در سر كوچه ايستاده است ، نزدش مي روم.
حسين با نگراني مي گويد : آقا از شما مطمئن هستم كه اين صحبت ها را كه  مي گم ، محرمانه نگه مي داريد.
بسيار نگران و آشفته به نظر مي رسد.
  ادامه مي دهد : آقاي  جمشيدي معاون مدرسه  در صف  صبحگاه بچه ها را از عاقبت جنگ مي ترساند و به بچه ها توصيه  مي كند قبل از اينكه عراقي ها به شهر شما برسند و شما كشته بشويد ، فرار كنيد. او با بچه هاي مذهبي لج  مي كند . دين و   مذهب را مسخره مي كند! او اعتقادي به هيچ...
حرفش را قطع مي كنم و مي گويم : خيلي تند نرو. شايد اشتباه مي كني .  ضمناً اگر هم راست باشد ،بايد به او تذكر داد و باهاش صحبت كرد.
حسين ادامه مي دهد: نه اشتباه نمي كنم و كار او از تذكر دادن گذشته است. او تعدادي از دانش آموزان را عضو سازمان مجاهدين خلق كرده است كه ا لبته اين كار را پنهاني انجام مي دهند و به  خود من هم پيشنهاد عضويت در اين گروه را داده اند.
مي گويم : به شما چه گفته است . دقيقاً برايم بگو ؟
جريان  را  تعريف كرد. ادامه مي دهد : البته هنوز جوابي نداده ام. چون مي خواهم در مورد موضوع خوب فكر كنم تا خداي نكرده در دام  نيفتم.
مي گويم : آفرين . شما دانش آموز با هوشي هستي . پس بيشتر فكر كن.
به او قول پيگيري موضوع را   مي دهم و پس از خدا حافظي به طرف خانه مي روم.
قطرات باران كه با آرامي در حال بارش است، كم كم تند تر مي شود ولي هواي مطبوعي ايجاد شده است. صداي هواپيماهاي عراقي شنيده    مي شود . چند لحظه بعد صداي بمباران شهر شنيده مي شود، تعادل موتور سيكلت بهم مي خورد و به زمين مي خورم. بلند مي شوم. سر تا پايم پر از خاك شده است.        ميگ هاي عراقي  مجدداً پايين      مي آيند و شروع به بمباران بازار     مي كنند. به فكر مادر و پدر و اعضاي خانواده مي افتم. با خود     مي گويم نكند آسيبي به آنها رسيده باشد .موتور را روشن مي كنم و راه مي افتم. از بازار كه مي گذرم مناظر تخريب منازل را كه مشاهده          مي كنم، موتور را نگه مي دارم و بدون اراده براي كمك به طرف مردم مي شتابم .
 مردم همه براي كمك به همشهريان خود آمده اند. جنازه هاي  بچه ها، زنان و مردان بي گناه يكي ، يكي از زير آوار بيرون مي آيد. مردم بر عليه  صدام و  آمريكا شعار           مي دهند.
واقعاً صدام بويي از انسانيت نبرده است كه اين چنين ناجوانمردانه مردم بي دفاع را به خاك و خون   مي كشد.
به طرف خانه مي روم. خانه مان سالم است و مادرم را كه سالم      مي بينم ، بسيار خوشحال مي شوم و خدا را شكر مي كنم.
مادرم مي گويد : تا حالا كجا بودي؟ نگرانت شدم كه نكند در اين بمباران آسيبي ببيني ؟
مي گويم : من و شهادت. اون كساني كه شهيد مي شوند، لياقت دارند ولي من كجا و شهداء كجا؟
        **************
فردا مجدداً به مدرسه مي روم. در مدرسه بيشتر احساس راحتي        مي كنم. سر و كله زدن با دانش آموزان برايم گوارا تر از ماندن در خانه است.  
در دفتر مدرسه معاون مدرسه آقاي جمشيدي جنگ را به مسخره        مي گيرد و مي گويد :  راديو بي بي سي ديشب گفت كه كار انقلاب رو به پايان است!
مي گويم : خوب ما در شهر مرزي اسلام آباد در استان كرمانشاه هستيم  و اين عراقي كه مي گوييد اين قدر قوي است چرا تا كنون اينجا را نگرفته است !
آقاي جمشيدي با تندي صحبتم را قطع مي كند  و مي گويد : آنها با برنامه حركت مي كنند و تازه       بچه هايي مانند تو و اين دانش آموزانت مي خواهيد جلوي  نيروهاي عراقي را بگيريد!
نيشش باز مي شود و مدير و چند نفر ديگر هم مي خندند.
مي گويم : مگر همين جوانان با دست خالي نبودند كه جلوي شاه خائن ايستادند و او را به مذلت كشاندند. مگر شاه صدها هواپيما و تانك و توپ نداشت و تازه حمايت آمريكا هم به دنبالش نبود...
آقاي جمشيدي با  عصبانيت  در حالي كه رگ هاي گردنش متورم است صحبت هايم را قطع مي كند و      مي گويد : همه اش تقصير اين مدير است . من به او گفتم كه شما را به اين مدرسه راه ندهد...
 با عصبانيت از دفتر مدرسه خارج مي شود.
مدير مدرسه از من عذر خواهي  مي كند و مي گويد : ديگر بحث هاي غير آموزشي در دفتر مطرح نشود. ما   براي درس دادن به اين بچه ها اينجا آمده ايم.
به طرف كلاس درس مي روم . به شدت عصباني هستم ولي خودم را كنترل مي كنم. كلاس درس به سختي مي گذرد. پس از پايان كلاس آقاي  جمشيدي را مي بينم وبا لبخند مي گويم: كاري با هات دارم.
مي گويد: من كاري با شما  ندارم!
از مدرسه خارج مي شوم.
حسين صدايم مي زند. مي گويد : آقا معلم، امشب براي جلسه ي سازمان مجاهدين خلق، اكثر دانش آموزان  را دعوت كرده اند.
مي گويم : خودت تمايل به رفتن داري يا نه؟
مي گويد : كنجكاو هستم و  مي خواهم بدانم چه مي گويند و مي خواهند چه بكنند.
مي گويم : خوب. من هم  مي خواستم بهت بگويم ، در اين جلسه شركت كن هر چه در آنجا مي گذرد و از صحبت هاي آنان و اسامي دانش آموزان ، من را مطلع بكن. به هر حال ما وظيفه داريم  جلوي انحراف دانش آموزان را بگيريم.
با خوشحالي مي گويد : اتفاقاً من خيلي خوشحال مي شوم كه خدمتي بكنم.
پس از خداحافظي موتور را  روشن مي كنم و حركت مي كنم، يك مرتبه فكري به خاطرم مي رسد و بر مي گردم. حسين را صدا مي كنم و   مي گويم:
بعد از اين ديگر در مدرسه و بين راه با هم صحبتي نمي كنيم و هر وقت كاري باهام داشتي فقط تلفن بزن و قرار ملاقاتي  با هم بگذاريم.
حسين مي گويد : آقا معلم براي چه؟
مي گويم : اونها نبايد از ارتباط و صحبت هاي ما مطلع شوند چون اونوقت به شما اعتماد نمي كنند و حتي ممكن است خطراتي براي شما به دنبال داشته باشد..
پس از خدا حافظي راه  مي افتم.  در خيابان هاي شهر بساط روزنامه فروشي گروهك ها در همه جا گسترده شده است. تصميم  مي گيرم روزنامه اي بخرم. نگاهي به نشريات مي اندازم:
( مجاهد پيكار رنجبران و ...).نگاهي به تيترها مي اندازم.
( جنگ در يك قدمي سقوط )
( ايران بازنده ي جنگ )
(مجاهدين در آستانه ي تحولي بزرگ  )
( شوروي حركت به تمدني بزرگ )
سرم درد مي گيرد. در زماني كه دشمن به كشور ما حمله كرده است و مردم در زير بمباران دشمن صهيونيستي به شهادت مي رسند ، اين روزي نامه ها در چه فكر هايي هستند و همه ي محتوايشان ضد جنگ و نظام جمهوري اسلامي ايران است.
سرم را تكان مي دهم و مي خواهم بروم كه فروشنده كه جوان حدوداً 21 ساله اي است مي گويد : آقا رايگان هستند . ببريد  و بخوانيد.
مي گويم : اينها به درد خواندن نمي خورند. يك مشت اراجيف را به نام خلق ، به خورد مردم دادن هم شد روزنامه.
جوان مي گويد : خلق بيدار شده اند و گول ...
مي گويم : آره . خلق بيدار شده اند و گول اربابان شماها را نخواهند خورد. مردم ما كه  محمد رضا شاه را با تمام حمايت هاي آمريكا و جهان به زباله داني تاريخ انداختند ، از عهده ي مشتي نوكر جيره خوار هم بر خواهند آمد.
جوان زير چشمي نگاهم مي كند.
مي گويم : حالا از تمام اينها كه بگذريم، صدام به كشور ما حمله كرده است و دشمن در حال پيشروي است . اين بمباران ها را نمي بينيد. اين به خاك و خون كشيده شدن ها را نمي بيني. در تمام دنيا هنگام جنگ اختلاف ها را كنار مي گذارند و با هم يك دست، بر عليه دشمن مي جنگند. ولي دوستان تو در اين روزنامه ها به حماسه آفريني رزمندگان ما حمله مي كنند.
روزنامه را به زمين مي اندازم و به او مي گويم : دوست من كمي بيشتر فكر كن. اينها به فكر من و تو نيستند. اينها به فكر اربابان خود هستند.
موتور را روشن مي كنم و به خانه مي روم.
            **********
حدود ساعت 9 صبح جمعه با صداي مادرم از خواب بيدار  مي شوم.
مي گويم: بابا امروز تعطيل است ، بگذار كمي بخوابم.
مي گويد : فردي به نام حسين  كار مهمي باهات دارد و تا حالا  چهار بار زنگ زده است.
 بلند  مي شوم و  مي گويم : كي؟
مي گويد: جواني به نام حسين. گوشي تلفن را بر مي دارم و شماره ي خانه ي حسين  را   مي گيرم.
حسين مي گويد :  آقا معلم ، كار مهمي  باهاتون دارم.
مي گويم : تا يك ساعت ديگر      در پارك بعثت مي بينمت.
خميازه اي مي كشم .
مادرم مي گويد : بابا ظهر شده است.
مي گويم : مادر عزيزم ، يك امروز تعطيلي ما بود، كه نگذاشتي كمي بخوابيم.
مي گويد: يعني تا ظهر.
مي گويم : بابا تازه ساعت نه  صبح است.
مي گويد : تنبل بيا صبحانه بخور.
از اتاق بيرون مي روم. ابرهاي سياه در آسمان در حال جمع شدن هستند و خبر از باران شديدي مي دهند. با عجله صورتم را مي شويم و سوار موتور مي شوم.
مادرم صدا مي زند صبحانه .
مي گويم : عجله دارم . موقع ناهار مي آيم.
موتور سيكلت را به حركت در مي آورم . خيابان شلوغ است. كاروانهايي از رزمندگان شهرهاي ديگر كشور در حال عزيمت به طرف جبهه هستند. شور و حال عجيبي دارند،  اين جوانان انگار براي عروسي مي روند.
با خود مي گويم، خدايا كي سعادت نصيب ما هم مي شود كه با انسانهاي مخلصت هم رزم شويم.
به پارك مي رسم. موتور را      گوشه اي مي گذارم . به طرف وسط پارك مي روم و روي صندلي       مي نشينم. جز يك تازه عروس و داماد كسي در پارك نيست.
به طرف دكه مي روم و يك بسته تخمه و يك عدد بيسكويت          مي خرم و به سر جايم بر مي گردم.
سرو كله ي حسين پيدا مي شود.
مي گويم :چرا ما را توي اين سرما اينقدر معطل كردي؟
مي گويد: آقا خواستم از خانه بيرون بيايم  كه مادرم گفت برو...
مي گويم : اشكالي ندارد. خوب چه خبر؟
مي گويد:   جلسه در منزل آقاي جمشيدي  برگزار شد. ده نفر از      دانش آموزان مدرسه ي ما و هشت نفر ديگر از مدارس ديگر جزء افراد دعوتي بودند. ابتداي جلسه فردي به نام خسرو  كه ظاهراً از سازمان مجاهدين مركز آمده بود در مورد زندگي تشكيلاتي و از بين رفتن حكومت برايمان صحبت كرد!
او مي گفت: حكومت در آينده به دست ما مجاهدين واقعي خواهد افتاد  و براي آن روز خودتان را آماده كنيد!
او سپس همه ي ما را در سه تيم شش نفره تقسيم كرد و مسئوليت همه ي ما را به آقاي  جمشيدي سپرد.
از كارهايي كه به تيم ما داده شد ، جمع آوري خبر از روزهايي كه كاروان رزمندگان به جبهه مي رود و همچنين مقر حضور نيروهاي بسيج  و سپاه در سطح  شهر است.
مي گويم : پس آقاي  جمشيدي مسئول  همه ي اين كارها است ؟
مي گويد : آقا راستي . بايد اعلاميه  و روزنامه هم بفروشيم البته به صورت رايگان.
و همچنين بايد سعي كنيم روحيه ي مردم را تضعيف كنيم تا شهر را ترك كنند.
مي گويم : آنها هرگز به هدف خود نخواهند رسيد.
مي گويد : آقا من از عاقبت كار  مي ترسم.
مي گويم : تو خدمت بزرگي به نظام كرده اي؟ تو بايد در جمع آنها حضور داشته باشي و از وضعيت آنها و نقشه هاي شومشان ما را مطلع نمايي و گر نه كشور ما كه در    آستانه ي جنگ است ضربات بيشتري خواهد خورد.
مي گويم : پس هر هفته يك بار يكديگر را در همين مكان ملاقات مي كنيم.
پس از خدا حافظي به طرف خانه حركت مي كنم.
 باد بسيار سردي كه در حال وزيدن است ،   اشك را از چشمهايم  سرازير مي كند و كم كم  باران هم شروع به بارش مي كند.
  ************* 
صبح ساعت 8 به طرف مقر سپاه  مي روم. پس ازنشان دادن كارت شناسايي، به داخل مي روم. به طرف اتاق حفاظت اطلاعات مي روم. حاج تقي يزداني  تا من را مي بيند به طرفم مي آيد و من را در آغوش مي گيرد.
مي گويد : مؤمن اين هم شد دوستي؟
مي گويم : حا ج آقا به خدا  اين قدر مشغوليات  دنيا زياد است.
مي گويد :  ولي نه اين قدر كه ديگر همه چيز را فراموش كني .
پس از تعارفات معمول از تشكيل تيم سازمان منافقين و جذب نيرو و محل آن او را مطلع مي كنم.
در پايان حاجي مي گويد : خدا خيرت دهد. ما موضوع را تعقيب  مي كنيم . شما هم اگر موارد ديگري دستگيرت شد ، ما  را در جريان بگذار.
پس از خداحافظي آنجا را ترك     مي كنم.
  ***************
يك ماه مي گذرد. حسين را دوباره در همان پارك ملاقات مي كنم.
مي گويد: آقا قرار است اردوي  دو روزه اي در جايي برايمان بگذارند و در آنجا آموزش تير اندازي به ما بدهند؟
مي گويم: يعني  خودشان گفتند كه به شما آموزش تير اندازي            مي دهند؟
گفت:  نه.  آقاي  جمشيدي به  يكي از دوستانم به نام محمدي گفته است.
مي گويم : نگفتن كه  مكان آموزش كجا است؟
مي گويد : نه.
مي گويم: در اين اردو هم شركت كن ،  ولي مواظب خودت باش.
حسين همچنين  مي گويد : آقا راستي به ما گفته اند كه سعي كنيد مراسم دهه ي فجر ،سالگرد پيروزي انقلاب   خوب برگزار نشود و وسايل تزييني را خراب كنيد.
مي گويم : دستت درد نكند.
حسين خدا حافظي مي كند و از آنجا دور مي شود.
پس از چند لحظه من هم به طرف خانه مي روم.
*************
ايام پيروزي انقلاب فرا مي رسد.  دانش  آموزان  مكرراً از كنده شدن وسايل تزييني و مقالات نصب شده بر روي ديوار گلايه مي كنند.
با مدير مدرسه در مورد عمدي بودن  خرابكاري در مراسم دهه ي فجر صحبت مي كنم ولي توجهي          نمي كند.
با حسين قرار ملاقاتي مي گذارم. حسين مي گويد: آموزش استفاده از اسلحه را به ما دادند و در آينده قرار است از آن استفاده كنيم. ضمناً در صحبت هايي كه عده اي از سران سازمان با يكديگر داشتند متوجه شدم كه در آينده قصد ترور افراد حزب اللهي را دارند. همچنين افراد را تقسيم    كرده اند كه هر فرد افراد          حزب اللهي محله ي خود را با آدرس دقيق و كروكي شناسايي كند.
احساس مي كنم كه كار دارد به جاهاي باريكي كشيده مي شود.
به مقر سپاه مي روم و موضوع تحركات  جديد سازمان منافقين  را با حاج تقي در ميان مي گذارم و خواستار برخورد با اقدامات آنها    مي شوم.
حاج تقي اظهار مي دارد: ما تحركات آنها را زير نظر داريم.
            ********
به پايان سال تحصيلي و برگزاري امتحانات نزديك مي شويم.
سازمان دست به يك سري ترور افراد حزب اللهي مي زند.
بر اثر انداختن نارنجكي در منزل يكي از شهداء مادرش صدمات زيادي مي بيند و در بيمارستان بستري مي شود. همچنين كارگري كه عضو انجمن اسلامي كارخانه است بر اثر انداختن نارنجك خود و فرزندش به شهادت مي رسند.
با حسين قرار ملاقات مي گذارم و از او مي خواهم كه چه كساني دست به ترور زده اند.
حسين اظهار مي دارد اطلاعي از    تيم هاي ترور كننده ندارد.
تابستان شده است. مدارس تعطيل شده و من بيشتر در خانه هستم.
يك روز حاج تقي يزداني تماس گرفت و از من خواست كه به ديدنش بروم.
من هم خودم را به آنجا رساندم.
حاج تقي جلويم بلند شد و گفت : خبر جديد چه داري ؟
گفتم : والله  هيچ .
گفت : ولي من خبر هاي خوبي دارم.
گفتم : بفرما.
گفت: تمامي  اعضاي گروهك پليد سازمان منافقين را  همراه با  تمامي تجهيزات و مواد منفجره دستگير كرديم.
گفتم : خدا را شكر .
گفت : آنها دست به كارهاي كثيفي زده بودند. آنها تمامي تحركات رزمندگان و مقر هاي اعزام نيرو را به عراق گزارش داده بودن و خيلي از بمباران هواپيما هاي عراقي هم بر اساس گزارشات آنها بود. ما تجهيزات مدرني از آنها گرفته ايم كه نمونه اش كم بوده است.
مي گويم : از حسين چه خبر داري ؟
سرش را پايين مي اندازد و            مي گويد:  او را شهيد نمودند.
مي گويم : چه كسي ؟
مي گويد : سازمان.
مي گويم : امكان ندارد. چطور و چرا ؟
مي گويد : فردي به نام محسن بيگي او را به شهادت رسانده ، البته به دستور سازمان. او اظهار داشته است يك روز از اطراف پارك بعثت    مي گذشته كه حسين را همراه با شما      مي بيند و موضوع را به رهبري سازمان گزارش مي دهد و همان شب دنبال حسين مي فرستند و علي رغم شكنجه دادن او ، اعتراف        نمي كند و او را به بيرون شهر برده و هدف گلوله قرار مي دهند و در گودالي چال مي كنند كه بچه ها جسد را پيدا كرده و به سرد خانه منتقل كرده اند.
سرم بد جوري درد گرفته است. دنيا دور سرم مي چرخد.
صداي حاج تقي بلند مي شود : البته حسين خدمت بزرگي به  انقلاب  نمود، اگر گزارشات او نبود ، معلوم نبود وضعيت ما چه مي شد و ما هم تصميم داريم به نحو شايسته اي او را تشييع كنيم.
مي گويم : من هم مقصر هستم . نبايد قرار ملاقات ها يمان را در يك  مكان مي گذاشتم و بايد جاها را عوض مي كردم.
مي گويد : آره. گذاشتن اين همه قرار ملاقات در يك جا اشتباه بود ولي حسين لياقت شهادت را داشت.



Go to fullsize image  Go to fullsize image


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر